معنی حقیقت امر

حل جدول

حقیقت امر

نفس الامر

ماهیت، ذات، اصل

نفس‌الامر

فرهنگ عمید

حقیقت

چیزی که دارای وجود خارجی است: رؤیاهایم به حقیقت مبدل شد،
چیزی که با واقعیت سازگار است: من حقیقت را گفتم،
(صفت) سخن درست: حقیقت تلخ است،
اصل و ذات هرچیز،
(اسم مصدر) صدق، راستی، درستی،
(قید) به‌راستی، به‌درستی،
(اسم مصدر) [مقابلِ مجاز] (ادبی) بیان کردن واژه‌ای در معنای حقیقی خود،


امر

[جمع: اوامر] فرمان، حکم،
[جمع: امور] کار،
حادثه،
(ادبی) در دستور زبان، فعلی که با آن فرمان می‌دهند،
(تصوف) عالَم ملکوت، عالَم غیب،
* امر به‌معروف: [مقابلِ نهی‌ از منکر] (فقه) وادار کردن مردم به کارهای پسندیده و خوب و تکالیف شرعی،

لغت نامه دهخدا

حقیقت

حقیقت. [ح َقی ق َ] (ع اِ) چیزی که بطور قطع و یقین ثابت است. حقیقت اسم است برای چیزی که در محل خود مستقر باشد. (از تعریفات جرجانی). تاء در حقیقت برای تأنیث نیست بلکه برای نقل از صفت به اسم است مانند تاء علامت.
- حقیقت شدن، ثابت شدن. محقق شدن. روشن و واضح و آشکار شدن: طاهر را آن سخن حقیقت شد. (تاریخ سیستان). پس مردمان را مرگ رسول (ص) حقیقت شد و غریو گریستن از آن جمع برخاست. (مجمل التواریخ). و صفت گرزش [گرز مسعودبن محمود] که بغزنین نهاده است، حقیقت میشود که آنچه از پیشینگان بازگفته اند چون... رستم... و دیگران متصور تواند بود. (مجمل التواریخ).
|| آنچه واجب شود برای مردم حمایت آن. (منتهی الارب). || راست. درست. حق. صحیح: حقیقت اینست که بازنمودیم. (تاریخ بیهقی ص 494). پنجم صفر، نامه ای رسید دیگر، که آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بودکه سواری سیصدوپنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 515).
- بر حقیقت و بحقیقت، در واقع. در نفس الامر. ج، حقایق:
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.
ابوشکور.
جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور و بحقیقت من هزیمت نخواهم رفت. اگر مرا فراگزارید شما را بعاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی). علی تکین دشمن است بحقیقت و ماردم کنده. (تاریخ بیهقی). امروز او را [قدرخان را] تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند اما مجاملت در میان بماند. (تاریخ بیهقی). و هرچه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند. (تاریخ بیهقی ص 98).
فردا بحقیقت بهار گیرم
امروز بگونه اگر خزانم.
مسعودسعد.
و بحقیقت باید دانست که فائده در فهم است نه در حفظ. (کلیله و دمنه).
|| راستی. درستی.
- بحقیقت، واقعاً. براستی:
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی (کلیات ص 790).
|| مطابق با واقع: ندانیم آنچه بدل ما [مسعود غزنوی] آمده است حقیقت است یا نه. (تاریخ بیهقی). || عین واقع: آنچه گفته آمده حقیقت است. (تاریخ بیهقی).
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای
ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین.
سوزنی.
|| باطن. مقابل ِ ظاهر: حقیقت خدای عزوجل داند. (تاریخ بیهقی ص 408). حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص 515). || کنه. ذات. اصل:
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان.
ناصرخسرو.
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی.
خفته ای بر سر تو بیدار است
مرده ای با حقیقت یار است.
اوحدی.
|| استعمال لفظ در معنی موضوع له، در مقابل مجاز که استعمال لفظ در غیر معنی موضوع له است. استعمال لفظ است در معنی موضوع له. خلاف ِ مجاز. (منتهی الارب). حقیقت هرگاه اطلاق شود مراد همان چیزی است که آن راواضع لغت در اصل وضع کرده است، چون نام اسد برای بهیمه در مقابل ِ مجاز و آن چیزی است که در محل خود قرار دارد و مجاز آن است که در غیر محل خود است. (تعریفات).
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
سعدی.
|| (اصطلاح اصول) حقیقت هر لفظی است که بر موضوع خود باقی باشد و گفته اند حقیقت هر لفظی است که مردم در تخاطب به آن اصطلاح کنند. (تعریفات). حقیقت در اصطلاح عبارت از کلمه ای است که در ماوضعله بکار رود. در اصطلاحی که تخاطب به آن حاصل شده و به این قیداحتراز میشود از مجازی که در اصطلاح دیگری بغیر از تخاطب در موضوع له استعمال شود، مانند صلوه هرگاه مخاطب آنرا در عرف شرع در دعا بکار برد چه در اینصورت مجاز است، ولی دعا در اصطلاح شرع معنی غیر موضوع له است،زیرا در اصطلاح شرعی صلوه برای ارکان و اذکار ویژه ای وضع شده است با آنکه در اصطلاح لغویین برای دعا وضع گردیده. (تعریفات ص 61). || (اصطلاح اهل شرع و بیان) هر یک از حقیقت و مجاز به اشتراک بر دو معنی بکار میرود، زیرا هریک یا در مفرد است و آن حقیقت و مجاز لغوی نامیده میشود و یا در جمله است و در اینصورت حقیقت و مجاز عقلی خوانده میشود. اصولیان گویند: حقیقت شرعیه وجود دارد ولی قاضی ابوبکر مخالف است.حقیقت شرعی عبارت از: لفظی است که در معنی موضوع له شرعی استعمال شود یعنی شارع لفظ را در معنائی وضع کرده و بدون قرینه آن لفظ بر آن معنی دلالت میکند خواه بین معنای شرعی و لغوی مناسبتی وجود داشته و از آن منقول باشد یا وجود نداشته باشد. معتزلیان حقیقت دینی را نیز اثبات کنند و آن را نوع خاصی از حقیقت شرعی دانند. حقیقت دینی آن است که شارع لفظی را ابتداءً برای معنایی وضع کند بطوری که اهل لغت آن لفظ یا آن معنی یا هر دو را نشناسند. معتزلیان گمان برند که اسماء ذوات، یعنی آنچه مربوط به اصول دین یا متعلق بقلب است چون مؤمن و کافر و ایمان و کفر از قبیل حقیقت دینی است، ولی اسماء افعال، یعنی آنچه مربوط به فروع دین یا آنچه مربوط به جوارح و اعضاء است چون مصلی و مزکی و صلوه و زکوه چنین نیست. و ظاهر آن است که فقط قسم دوم از حقیقت دینی وجود دارد، یعنی حقیقتی که لغویین معنای آنرا نمیدانسته اند. و نزاعی نیست در اینکه الفاظ متداول در زبان اهل شرع که در غیر معانی لغوی استعمال میشود، در آنها حقیقت گردیده اند، نزاع و خلاف در اینست که آیا این حقیقت بوضع و تعیین شارع است تا حقیقت شرعی باشد، چنانکه مذهب ماست یا آنکه شارع خود وضع و تعیین نکرده، بلکه در غلبه استعمال آن الفاظ در این معانی جدید در لسان اهل شرع بصورت حقیقت درآمده است و شارع خود با قرینه استعمال میکرده است و در اینصورت حقیقت شرعیه نیست بلکه حقیقت عرفی خاص است. پس این الفاظ هرگاه در سخنان اهل کلام و فقه و اصول واقع میشوند بدون خلاف بر معانی شرعی حمل میگردند، ولی در سخنان خود شارع در نظر ما نیز مطلقاً برمعانی شرعی حمل میشوند ولی در نظر قاضی ابوبکر در صورت عدم قرینه بر معانی لغوی حمل میگردند، بنابراین بیش از این دو قول در مسئله وجود ندارد، ولی بعضی گمان کرده اند که قاضی عقیده دارد که آن الفاظ هنوز در معانی و حقایق لغوی خود باقی هستند و با وجود قرینه در معانی شرعی بکار میروند و در این صورت در مسئله سه قول وجود پیدا میکند. تفصیل بیشتر این مطلب را در عضدی و حواشی آن میتوانید ببینید. (ترجمه ٔ به اختصاراز کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ادب) مفهوم مستقل ملحوظ بذات چون مفهوم اسم. این معنی ازاصطلاحات اهل ادبیات عرب است. سیدسند گوید: حقیقت به این معنی گاهی در بعض استعمالات اهل ادب بکار میرود، چنانکه در کتاب اطول در بحث استعاره ٔ تبعی دیده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شیخ اجل سعدی در قطعه ٔ ذیل حقیقت را مقابل ِ هوا و هوس آورده است:
حقیقت سرائیست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد!
|| در بعض لغت نامه ها معنی خالص محض نیز بر حقیقت داده اند. || (اصطلاح منطق و فلسفه) حقیقهالشی ٔ چیزی است که قوام شی ٔ بدان است چون حیوان ناطق برای انسان، بخلاف ضاحک و کاتب که تصور انسان بدون آن دو ممکن است. و گفته اند مابه الشی ٔ هوهو به اعتبار تحقق، حقیقت است و به اعتبار تشخص، هویت و با قطع نظر از آن، ماهیت. (تعریفات ص 62). حقیقت، یعنی ماهیت یا بتعبیر دیگر مابه الشی ٔ هوهو که آنرا ذات نیز نامند. حقیقت بدین معنی اعم است از کلیت و جزئیت و موجود و معدوم. باء در «مابه الشی ٔ هوهو» باء سببی است و دو «هوهو» به شی ٔ برمیگردد و معنی آن چنین است: امری که بسبب آن امر شی ٔ شی ٔ است و اگر مابه الشی ٔ هو گفته شود، جمله کوتاهتر خواهد بود. اگر گفته شود که این بر علت فاعلی صدق میکند زیرا انسان مثلاً بسبب فاعل آن، و بوجود آوردن فاعل او را انسان میگردد و از انواع دیگر تمایز پیدا میکند و معدوم انسان نیست و متمایز از غیر نمیباشد گوئیم فاعل چیزی است که بسبب آن شی ٔ وجود خارجی پیدا میکند نه آنکه بسبب آن شی ٔ شی ٔ میشود. بعضی گویند دو ضمیر «هوهو» به موصول برمیگردد و در اینصورت معنی چنین است: امری که بسبب آن شی ٔ آن امر است بدین معنی که در ثبوت این امر برای آن بغیراین امر نیازی نیست. مولوی عصام الدین در حاشیه ٔ شرح عقاید گوید: ضمیر اول ضمیر فصل است و مرجعی ندارد. حقیقت بدین معنی را حکماء و متکلمین و صوفیه بکار میبرند. (نقل به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || حقیقت، عبارت است از ماهیت به اعتبار وجود و بنابراین شامل معدوم نمیشود و اطلاق حقیقت به این معنی بیشتر است از اطلاق حقیقت به معنی ماهیت مطلق. شارح طوالع و شارح تجرید گوید: حقیقت و ذات غالباً بر ماهیت به اعتبار وجود خارجی اطلاق میگردد، خواه آن وجود خارجی کلی باشد یا جزئی... بنابراین گفته نمی شود ذات و حقیقت عنقا فلان است، بلکه گفته می شود ماهیت عنقا فلان است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح صوفیه) عبدالرحمان جامی در شرح فصوص، فص اول گوید: صوفیه سه حقیقت را قائلند: یکی حقیقت مطلق فعال واجب الوجود و آن حقیقت خدای سبحانه است. دیگر حقیقت مقید منفعل که وجود را از حقیقت واجب بفیض و تجلی میگیرد و آن حقیقت عالم است و سوم حقیقت احدیت جامع بین اطلاق و تقیید و فعل و انفعال و تأثیر و تأثر که از طرفی مطلق و از طرفی مقید، از طرفی فعال و از طرفی منفعل است و این حقیقت احدیت جمع بین حقیقتین است و آنرا مرتبت اولیت و آخریت است، برای آنکه حقیقت فعال مطلق در مقابل حقیقت منفعل مقید است پس ناچار برای آن دو باید اصلی وجود داشته باشد که هر دو در آن، بطور واحد باشند و آن در هر دو، بطور متعددو مفصل و ظاهر این حقیقت همان است که به طبیعت کلی فعال از طرفی و منفعل از طرف دیگر نامیده می شود. آن حقیقت از اسماء الهی متأثر و در موارد آن مؤثر است و هر یک از این حقایق سه گانه حقیقت حقایقی است که در تحت آن مندرج هستند. (ترجمه ٔ به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || و نیز در اصطلاح صوفیه، حقیقت نزد صوفیه ظهور ذات حق است بی حجاب تعنیات و محو کثرات موهومه در نور ذات و در مجمع السلوک گوید: حق در اصطلاح مشایخ صوفیه عبارت است از ذات و حقیقت عبارت است از صفات، پس حق اسم ذات و حقیقت اسم صفات است و مراد از ذات و صفات، ذات اقدس الهی و صفات اوست، زیرا مرید هرگاه دنیا را ترک کند و از حدود نفس و هوی درگذرد و در جهان احسان درآید گویند در عالم حقیقت وارد شد و بمقام حقایق واصل گردید اگرچه از عالم صفات و اسماء دور بوده باشد و هرگاه به نور ذات واصل گردید گویند بحق واصل شد و شیخ و مقتدی گردید. و گاهی مراد صوفیه از حقیقت ماسوای عالم ملکوت است که عبارت از عالم جبروت باشد. ملکوت در نظر صوفیه عبارت است از فوق عرش تا تحت الثری و میان آن دو از اجسام و معانی و اعراض و جبروت ماسوای ملکوت. و گویند حقیقت عبارت است از توحید و گویند حقیقت مشاهده ٔ ربوبیت است. (ترجمه ٔ به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || آخرین منزل سالک از منازل سه گانه ٔ شریعت و طریقت و حقیقت: سئل کمیل بن زیاد النخعی عن علی (ع): ماالحقیقه؟ قال مالک و الحقیقه؟ قال: او لست صاحب سرک ؟ قال: بلی و لکن ترشح علیک ما یطفح منی. قال: او مثلک تخبب سائلا؟ فقال امیرالمؤمنین: الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره. قال: زدنی بیاناً. فقال: محوالموهوم مع صحوالمعلوم. قال: زدنی بیاناً. فقال: هتک الستر بغلبهالسر. فقال: زدنی بیاناً. فقال: نور یشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره. قال: اطف ء السراج فقد طلع الصبح.
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز اخبرنا سیری و با رنج و ملالی.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنائی.
بچین شد پیش پیری مرد هشیار
که ما را از حقیقت کن خبردار.
عطار.
- حقیقت محمدیه، (اصطلاح عرفانی) عبارت از ذات باتعین اول آن است و آن اسم اعظم است. (تعریفات ص 62).

حقیقت. [ح َ قی ق َ] (اِخ) سیدشاه بن سیدعرب شاه. از علما و شعرای متأخر هندوستان است.وفات او در اوائل مائه ٔ سیزدهم بمدرس بوده است. او راست: کتاب تحفهالعجم و کتاب خزینهالامثال و کتاب هشت گلگشت و غیره و بزبان اردو نیز او را دیوانی است.


امر

امر. [اَ م َ] (ع اِ) کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و از آن است: ما بالدار امر؛ کسی در خانه نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

امر. [اَ م ِ] (ع ص) برکت یافته در مال و نسل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

امر. [اَ م َ] (اِخ) موضعی است به دیار غطفان. (از مراصدالاطلاع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

امر. [اِم ْ م َ] (ع اِ) بره ٔ خرد. مؤنث آن امره است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شی ٔ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویند ما له امر و لا امره؛ نیست او را چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیز.

امر. [اَ] (ع اِ) فرمان. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). حکم. (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). فرمایش. (فرهنگ فارسی معین). ج، اوامر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
گفتم به امر ایزد مأمور گشت خلق
گفتا به امر باشد مأمور و مؤتمر.
ناصرخسرو.
یاعلی سر من در کنار گیر که امر خدا برسد چون جانم برآید بدستش بگیر. (قصص الانبیاء).
بی امر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان.
خاقانی.
امر امر آن فلان خواجه ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین.
مولوی.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین.
مولوی.
پرستار امرش همه چیز و کس.
سعدی.
- امر به معروف، امر کردن به کارهای نیک که در اسلام معروف شناخته شده، مانند نماز و روزه و حج و زکوه وغیره. (فرهنگ فارسی معین). وادار کردن کسی را بر اجرای ضروریات دین. (ناظم الاطباء). امر به معروف مأخوذ است از قول خداوند که فرماید: ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 100/3)، یعنی باید از شما گروهی باشند که خلق را به خیر دعوت کنند و به کار پسندیده فرمان دهند و از کار زشت باز دارنداین گروهند که رستگاری دو جهانی دارند. امر به معروف (و همچنین نهی از منکر) بر هر مسلمان بالغ و عاقل در صورت وجود چهار شرط، واجب می شود: اول آنکه امر کننده به معروف و نهی کننده از منکر خود دانا به احکام باشد. دوم آنکه به تأثیر سخن خود امیدوار باشد. سوم آنکه کسی که امر بمعروف و نهی از منکر می شود در ادامه ٔ عمل خود اصرار داشته باشد. چهارم آنکه امر بمعروف و نهی از منکر موجب خطر یا فسادی نگردد: چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند. (تاریخ بیهقی). و رجوع به نهی و نهی از منکر شود.
- امر دادن، فرمودن.
- امر شدن به...، مأمور شدن به...
- امر صادر کردن، امر دادن. فرمودن.
- امر کردن، فرمودن.
- امر معروف، رجوع به امر به معروف در ضمن همین ترکیبات شود.
- امر ونهی، فرمودن و بازداشتن کسی را از کاری. (فرهنگ فارسی معین).
|| فرمودن به کاری و بازداشتن از کاری:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
بدان کین و داد و بدان رزم و بزم
بدان امر ونهی و بدان رای و عزم.
فردوسی.
پس ایستاد درکشاکش امر و نهی استرجاع کنان. (تاریخ بیهقی). ملک... دست او را در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق داشت. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون. فلکی.
|| امر علینا امراً حاکم وفرمانروا شد بر ما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حاکم شدن. (از اقرب الموارد). امیری کردن. امیری:
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسولست و آل.
ناصرخسرو.
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبه الامر چه آرم بدست.
نظامی.
|| کار. (ترجمان علامه ترتیب عادل) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.
نظامی.
- امر خیر، کار خیر. (فرهنگ فارسی معین).
|| عروسی. (فرهنگ فارسی معین).
- آخرالامر، سرانجام:
آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد.
مولوی.
آخرالامر گِل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبوکن که پر از باده کنی.
حافظ.
- عاقبهالامر، سرانجام:
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبهالامر چه آرم بدست.
نظامی.
|| شأن. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین).ج، امور. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || حال. (اقرب الموارد). || حادثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واقعه. (آنندراج). ج، امور. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح دستور زبان فارسی، دستور دادن اجرای کاری است و آن بر دو قسم است امر حاضر که دلالت می کند بر فرمودن کاری به مخاطب (دوم شخص) مفرد. امر حاضر غالباً همان ریشه ٔ فعل است.امر حاضر دو صیغه دارد: مفرد، جمع: کن، کنید، و غالباً با «ب » استعال می شود، بخوان، بخوانید. امر غایب دلالت می کند بر فرمودن کاری به غایب (سوم شخص) و آن با افزودن «دَ» و «نَد» به مفرد امر حاضر ساخته می شود. سوزد، سوزند و غالباً با «به » استعمال می شود. (از دستور پنج استاد و فرهنگ فارسی معین). قدما گاهی فعل امر حاضر (دوم شخص مفرد) آورده و از آن سوم شخص غایب ماضی اراده کرده اند:
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد از کروز و خرمی.
رودکی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته ٔ سرخسی.
چو من بخفتم برخاست او بقصد قصاص
خیار بر در تسعین من نهادو فشار.
مختاری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان در دست
عقل و جان را بنزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و گذر.
سنایی.
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری.
سنایی.
تیغ او بر عدوست رستاخیز
شیر شمشیر او بدید و گریز.
سنایی.
چون صبح درآمد بجهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
می گفت و گری که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری.
گل گفت که آب قدمش خیره مریز
ما دست گلابگر گرفتیم و گریز.
انوری.
ای زلف تو زنجیر دل برده ٔ من
عشق تو دریده ناگهان پرده ٔ من
پرسید دل از دیده که این فتنه ز چیست
می گفت و گری دیده که از کرده ٔ من.
محمدبن نصیر.
در قدیم درمقام توقیر و احترام بجای امر غایب فعلی بکار می برده اند مرکب از فرمودن و مصدر فعل منظور مانند: شاهنشاه فرماید دانستن یعنی شاهنشاه بداند و در زبان پهلوی از این افعال زیاد بکار برده اند: فرمایت نیوشیتن. (فرماید نیوشیدن)، یعنی گوش بدهد. و رجوع به سبک شناسی ج 2 ص 299 و حواشی چهارمقاله چ معین چ هفتم ص 6 شود. || در اصطلاح علم اصول فقه، عبارت است از طلب فعل بقول بر سبیل استعلا و خلاف کرده اند در این که صیغه ٔ امر بمجرد وضع دلالت کند بر طلب یا در دلالت برآن محتاج است به ارادت، حق آن است که احتیاج به ارادت ندارد چنانکه دیگر الفاظ و صیغه ٔ امر را در شانزده معنی استعمال کرده اند: اول در ایجاب چنانکه اقیموا الصلوه، دوم در ندب همچون و کاتبوهم، سوم در ارشاد مانند فاستشهدوا، چهارم در تهدید مانند من شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر، پنجم در اهانت مانند ذق انک انت العزیز الکریم، ششم در دعا مانند اللهم اغفر لی، هفتم در اباحت مانند و اذا حللتم فاصطادوا، هشتم در امتنان مانند فکلوا مما رزقکم اﷲ حلالاً، نهم در اکرام مانند ادخلوها بسلام، دهم در تسخیر مانند کونوا قرده خاسئین، یازدهم در تعجیز مانند فاتوا بسوره، دوازدهم در تسویه مانند اصبروا او لاتصبروا، سیزدهم در تمنی مانند الا ایها اللیل الطویل الا انجلی، چهاردهم در اختیارمانند القوا ما انتم مُلقون، پانزدهم در تکوین مانند کن فیکون، شانزدهم در انذار مانند قل تمتعوا قلیلاً. و در همه بحقیقت نیست به اتفاق بلکه در بعضی بحقیقت است و در بعضی به مجاز، گروهی گفته اند در وجوب به حقیقت و در باقی بمجاز است. (از نفایس الفنون، مقاله ٔ دوم در علوم شرعی ص 114). و رجوع به همین کتاب و کشاف اصطلاحات الفنون ص 76 شود. || در اصطلاح متصوفه، عالمی است که بی ماده و مدت موجود گشته همچون عقول و نفوس و این را عالم ملکوت و عالم غیب میخوانند. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء). امر عالمی است که به امر موجد بدون زمان و مدت موجود گشته باشد، مانند:عقول و نفوس و این را عالم امر و ملکوت و غیب میخوانند و این هر دو عالم از یک نفس رحمانی که عبارت از تجلی حق است در مجالی کثرات ظهور یافته است که همان دم که آمد یعنی همان نفس رحمانی که افاضه ٔ تمام وجودعام بر موجودات ممکنه بسیر نزولی فرمود تا بنهایت مراتب تنزلات که مرتبه ٔ انسانی است رسید باز همان نفس رحمانی از مرتبه ٔ انسان بسیر رجوعی که عکس سیر اول است باز پس شد یعنی قیود کثرات را گذاشته نقطه ٔ آخر به اول رسید و مطلق گشت. (از شرح گلشن راز ص 15). عالم امر را بدین نحو نیز تعریف کرده اند که آن عالمی است خارج از حیطه ٔ مساحت و مقدار. (از کشاف اصطلاحات الفنون): تسلیم کرد مر آنکس را که امر و خلق از اوست باز گردیده. (تاریخ بیهقی).
خلق وامر او راست جمله کرد و فرمود آنچه هست
کی روا باشد که گویی زین سپس جز راستی.
ناصرخسرو.
آن اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر بصحرا آورد. (سنایی در مقدمه ٔ حدیقه).
بوده در روعه ٔ حظیره ٔ انس
مادرش امر و دایه روح القدس.
سنایی.
- عالم امر، آفرینش بر دو نوع است. ملک و ملکوت و آنرا خلق و امر گویند. (فرهنگ فارسی معین). در قرآن آمده: الا له الخلق و الامر. (قرآن 54/7). خلق و امر از هم جدا کرد تا معلوم شود که امر خلق نیست، امر دیگر است و خلق دیگر. (کشف الاسرار و عدهالابرار ج 3 ص 634). عالم امر عبارت از ضد اجساد و اجسام است که قابل مساحت و قسمت و تجزی نیست: «آنکه با اشارت امرکن بی توقف در وجود آید». (مرصادالعباد) (فرهنگ فارسی معین). عالم ارواح و ملائکه. (حاشیه ٔ دیوان حافظ چ بمبئی). لاهوت. (یادداشت مؤلف):
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است بفرمان تو باد.
حافظ.
|| (مص) بسیار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسیار شدن. (مصادر زوزنی). || بسیار گردانیدن خدا نسل و مواشی کسی را. (از منتهی الارب).

امر. [اِم ْ م َ] (ع ص) مرد سست رای و فرمانبردار هرکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و از آن است: من یطع امره لایأکل ثمره. (از اقرب الموارد).

امر. [اَ] (ع مص) فرمودن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ضد نهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستور دادن. (فرهنگ فارسی معین).

مترادف و متضاد زبان فارسی

حقیقت

درستی، راستی، راست، درست، ماهیت، ذات، اصل، واقع‌امر، واقعیت، امر مسلم، آرمانی، مطلوب

معادل ابجد

حقیقت امر

859

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری